به جای سرمقاله
اسماعیل عسلی- سردبیر
تقدیم به شهدای نوجوان بسیجی
به مناسبت هفته دفاع مقدس
در کوچه باغ نگاهی که عطر گلهای داوودی را با زمزمهی شاخ و برگهای تن به نسیم سپرده درهم آمیخته، با آهنگ دلمویهای استخوانسوز، رد پای خاکنواز نوجوانی قد برافراشته را دنبال میکنم که تنپوش حناییاش هنوز بوی آغوش مادر میداد. مردی کوچک با همتی بزرگ را مینگرم که گامهای استوارش، بیتاب راهی بیانتها بود. رود خروشانی با آرزوهای دریایی که هر گاه برای بستن بند پوتیناش به رکوعی دامنهدار میرفت فرشتگان به صداقتش اقتدا میکردند. نوجوانی که در خلسهی اشتیاق ایستادگی در برابر دشمنی سفاک که فضای میهن را به تنفس آزمندانهی خویش آلوده بود، سنگینی جنگافزارهای حمایل کرده را احساس نمیکرد. چفیهاش مانند گردنآویزی که شناسنامهی هویت او بود، هیبت پرچمی در اهتزاز را داشت، پرچمی که بیتاب قلهها بود. نهال تازه به ثمر نشستهای که آخرین نگاه غرورانگیزش را هنگام بدرقه به پدر هدیه میداد، مردانگیاش را به رخ سنگفرشهای کوچه میکشید، در حالی که مادرش دلشورهی لبخند شیرین او را داشت مباد که روزی سیمای مهرآمیز او را در قابی گلآذین به تماشا بنشیند.
خداحافظی با اهالی محله در ازدحام دستهایی که پنجرهی نگاه او را نشانه گرفته بودند، پشت ابری از دود اسفند، طعم سفری بیبازگشت را به همگان میچشانید تا با آب و سبزه و صلوات بدرقهاش کنند.
دشمنی که دست تطاول از آستین توهم بیرون آورد و دهانهی توپ و تانک را به سوی این خاک آسمانی چرخانید و ماشه را چکانید و بوی باروت را در فضا پراکند، نمیدانست که مادران فهمیدههای این خطه، گهوارهی فرزندان خود را با نوای کاروان میجنبانند.
ای خنیاگر رهایی، آنگاه که با نگاهی به ژرفایی تاریخ، بر چکاد باوری سترگ ایستاده بودی، بیهیچ چشمداشتی به مصاف گرگهای آدمی خوار رفتی و با پاهایی که با لغزش نسبتی نداشت از باریکترین گذرگاه تاریخ عبور کردی و خود را به خیل راهیان نور رسانیدی و چه سخاوتمندانه تیر نگاه خشم آذرت را در کمان یقین گذاشتی. ای تشنهی لحظههای ملکوتی، آنگاه که از مینزار دشمن کاشته با شتابی به غیرت آمیخته، در مسابقهای که خط پایانش را دروازهی بهشت میدیدی، همرزمانت را جا میگذاشتی، غیر از جان چه ارمغانی داشتی و چه کردی با دلهای گُر گرفتهی مردم که پس از سالهای سخت بیتو گذشته، خرده استخوانهای مطهرت را بر دوش دل میگیرند و بیتابانه همنوا با آسمان بر مظلومیت تو میگریند.
سالار ارغوانپوش بیادعا که نشان زخم بر دوش، در خلوت شبی آبستن انفجارهای مهیب، سر بر سجادهی خاک با خدای خود به تمنای وصال، نجوایی ملتمسانه داشتی، صبح آن روز بود که خورشید جهان افروز، مهر تأیید ماه را بر پیشانیات به تماشا نشست وقتی که دست در دست معشوق، بر ساحل دریای دعا لنگر انداخته بودی و کیمیا جویان تو را یافتند، دل به سفر سپرده و پر کشیده با دستهایی پر از اجابت و جیبی خالی از وعدههای دنیوی و چشمی بسته بر پست و مقام و دلی به گستردگی اقیانوس آرام.
و اینک ماییم و غوغای ما و منیها تن سپرده به تندباد روزمرگیها و در این وانفسای از خود بیگانگی و نیازمند پرتوی از نگاه توایم، دستی به یاری ما از خاک برآور و چراغ لاله برافروز تا در پیچاپیچ تاریکیها، دستهای یکدیگر را گم نکنیم.
ما به فروتنی تو و سیمای معصومانهات که پشت کلاه خود به محاق رفته بود، به ایستادگیات در سختیهای نبرد، به شکیبایی و بردباریات در گرداب نداشتنها و به غرورت در برابر وسوسههای دشمن بیش از هر زمان دیگر نیازمندیم.
ای دستهای کوچکی که بر رودهای خروشان پل زدی و از اروند گذشتی و در دامن مجنون خیمه برپا کردی و در شلمچه آرمیدی سلام بر تو روزی که زاده شدی، روزی که پر کشیدی و روزی که برانگیخته میشوی. ما نیز برانگیخته میشویم در یوم تبلی السرائر، مباد که در آن روز با چهرهای کبود و دستهای خالی شرمسار نگاه تو باشیم.
- شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۷
- سرمقاله