سرمقاله
محمد عسلی
یأس فلسفی یا یأس اقتصادی
مادربزرگ باسوادی داشتم که خط خوبی هم داشت، روزنامه ها، مجلات و کتاب های متفرقه می خواند. شعر، قصه، داستان، اخبار سفر شاه سابق به خارج و زن روز آن سالیان. اما او زن روز نبود نماز می خواند، دعا می کرد و هر هفته یک ختم قرآن به جا می آورد.
من که در آن زمان پسری ۱۷ ساله بودم و در دبیرستان درس می خواندم به علت علاقه به معلمی و نیاز مالی چند شاگرد ابتدایی را درس می دادم که تنی چند از آنها کلیمی بودند. وقتی از درس دادن فارغ می شدم و از خانه آنها به منزل می آمدم مادربزرگم قبل از پاسخ به سلام با صدای بلند و محکم به من می گفت برو دستت را بشوی که دست به اسباب کلیمی ها زده ای و من سر حوض می نشستم و دست و صورتم را می شستم تا پذیرفته شوم.
مادربزرگ من هرچند قرآن را تقریباً از حفظ داشت اما نمی دانست که کلیمی ها صاحب کتابند و صاحبان کتاب از دیدگاه قرآن موحدند و نجس نیستند. او از یک فرهنگ سنتی تبعیت می کرد.
یک روز که از کتابفروشی دایی کتاب بوف کور صادق هدایت را به خانه آوردم تا مطالعه کنم همین که مادربزرگ پشت جلد کتاب را دید، کتاب را از دستم گرفت و گفت: مگر می خواهی خودکشی کنی که این کتاب ها را می خوانی؟ (ادامه…)
- سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۹
- سرمقاله