تلنگرهای تاریخی
برای کسانی که تاریخ دویست ساله ی ایران را مرور می کنند یک پرسش بزرگ خودنمایی می کند و آن این که چرا جریان های روشنفکری و افراد تحصیلکرده در ایران با وجود پیشتازی در درک شرایط بحرانی و برخورداری از توانایی بالا برای تغییر وضعیت نتوانسته اند با ارائه ی راهکارهای مؤثر توده ی مردم را در درازمدت با خود همراه سازند به طوری که هم در داستان مشروطیت، هم در جریان نهضت ملی و هم در گرماگرم روشنفکری دینی تیرشان به سنگ خورده است. از این قشر اولین افرادی که متوجه باورهای خرافه آمیز، عقب ماندگی های فاجعه بار فرهنگی و ابزاری ایران نسبت به غرب شدند کسانی بودند که امکان مسافرت به فرنگ برای آنها فراهم بود؛ بعدها فردی مانند عباس میرزا در جریان جنگ های ایران و روس به فراست دریافت که ایران با وجود گستردگی خاک و ذکاوت سرکوب شده ی مردمانش از قافله دنیای پیشرفته جا مانده و نتیجه ی ادامه ی چنین وضعیتی را استحاله ی کامل فرهنگی و نفوذ روزافزون استعمارگران می دانست اما همین عباس میرزا دقیقاً از سوی کسانی مورد بی مهری قرار گرفت که باید از او حمایت می کردند. امیرکبیر هم به عنوان یکی از رجال روشنفکر به سرنوشتی بدتر از عباس میرزا گرفتار شد زیرا موفقیت او در گرو جمع شدن
بساط عوامفریبی و پایان استبداد و تقسیم قدرت مطلقه ی پادشاه بین نخبگان جامعه بود. تا پایان حکومت قاجار اوضاع بر همین منوال کجدار و مریز پیش رفت تا این که به نظر رسید صغر سن احمدشاه زمینه ای برای اداره ی کشور توسط نخبگان و تحصیلکرده گان روشنفکر فراهم کرده است اما این مهم نیز تحت تأثیر دخالت های مستقیم روس و انگلیس محقق نشد و اصلاحات رضاخانی هم به دلیل همراهی آن با نوعی دیکتاتوری تجویز شده برای حکومت بر مردمی استبداد زده که سال ها با زور و خشونت خو گرفته بودند ابتر ماند و از راه آهن، دانشگاه، مدارس جدید، ساز و کارهای اداری نوین و بهسازی ارتش و بسیاری از اصلاحات بنیادی در راستای منافع ملی آن گونه که باید و شاید بهره برداری (ادامه…)