سرمقاله
محمد عسلی
برای پیامبر مهر و صلح
تو آمدی به هنگامه‌ای که هیچکس را یارای فهم تو نبود و باوری نه که خدا یکی است و دو نیست؛ هُبل نیست؛ لات و عزا نیست و خدا هست. خدا در زبان و کلام تو جاری شد و آمد نشست روی دل‌های بی‌قرار و به تو گفت بخوان و تو گفتی چه بخوانم؟ و او گفت: بخوان به نام پروردگارت و تو چنین کردی در آن زمانه‌ای که عرب را امید به چاه آبی بود در صحرای سوزان و برهوت و شمشیری و شرابی و عشقی که به هوس زنان را در بردگی داشت و بردگان را در استثمار و مردمان را در استحمار. چنانکه دخترکان گل‌غنچه را به افتخار زنده به گور می‌کرد و بدان نازشی داشت که از ننگ دختر داشتن خلاصی یافته است و چنان بود که گاه سالیانی بر سر یک چاه جنگ‌های قبیله‌ای درمی‌گرفت و قبایل چشم هم را نداشتند جز آنکه سایه یکدیگر را با تیر بزنند…
تو آمدی تا جهل و خرافه را از باورها بزدایی؛ عقلانیت مردان را از خواب غفلت چند هزار ساله بیدار کنی؛ زنان را رخصت تشخیص حق دهی؛ عدالت را به اصل دین نعمانی پیوند دهی؛ باطل را از حافظه‌های به میراث رسیده برچینی و پرچم صلح برافرازی در میان قبایلی که دشمن یکدیگر بودند و در آستانه آتش خشم و جنگ.
و تو آنان را به نور خواندی و از ظلمت بیرون آوردی تا با همنشینی و اخوت برادران یکدیگر شوند همانکه خدا فرمان داده بود.
تو آمدی آنچنانکه از پس رنج و عذاب کافران ستم‌ها بر تو وارد شد و بر یارانت و تهدیدها و تطمیع‌های سران عرب و جنگ‌ها از پس هم تو را از باور و استقامت در راه اهداف متعالی اسلام منصرف نکرد و گفتی: «اگر خورشید را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارید محال است که از باورم بگذرم و با شما هم‌پیمان شوم…»
چنان شد که از شعب ابیطالب و تحریم‌های جانگاه جان سالم به در بردی تا قوت دفاع و مقابله با کفار و منافقان یابی؛ بدر آسمان باورت روشنی‌بخش چشم مسلمانان شد و تو اولین پیروزی سرنوشت‌ساز را نصیب امتی کردی که تا پای جان در کنارت ایستادند و چه گوارا بود آن فتح.
و اما بعد. (ادامه…)