سوگواره ای برای غزه
محمد عسلی
دوست داری جوانت سر در آغوشت گذارد و برای او زمزمه های کودکانه را با قصه های از یاد رفته دوباره بخوانی و دروغ های گنده را تکرار نکنی و نگویی آسمان آبی است؛ جوجه ها در کنار مادرانشان جیک جیک می کنند و دانه برمی چینند.
دوست داری دیگر از گل و آب و سبزه و کوه و در و دشت و لاله نگویی.
دوست داری نگویی یک توپ دارم قلقلیه بلکه بگویی صدای غرش توپ، لانه پرندگان باغ را هدف قرار داد و همه را سوزاند.
حالا در ویرانه های غزه نه روباهی مانده و نه کلاغی که پنیر از آن بستاند، و نه آشیانه ای که در آن پرنده ای سر از تخم بیرون آرد.
دوست داری جوان رعنایت را در آغوش بگیری و از گذشته ها که نه از آینده سخن گویی و از فرداها که نوید خشکسالی های ممتد می دهند که اگر امروز آب جیره بندی می شود، فردا هوا هم نخواهی داشت چرا که بال پرندگان در آلودگی های فضای پرواز خاکستری است و رنگ خون هم خاکستری است.
دوست داری گریه کنی و قطره اشکی بیافشانی بر سرزمین های سوخته سوریه، فلسطین، عراق، یمن، لیبی و شاید هم فردا عربستان که بعید نیست در آتش انتقام، بازار زرگرها به بازار شمشیرگرها تبدیل شود و از هیچ مناره ای صدای اذان نشنوی چنانکه از مسلمانی به جز نامی نماند.
دوست داری سر به دامن جوانت گذاری و دوباره تعریفی از جنس آهن و فولاد از عشق داشته باشی، عشق مردن، عشق پرتاب شدن از درون اتومبیل بمب گذاری شده ای که به قصد هلاک مردمان ضامن می چکانی تا به باور داعشی ها نماز و ناهار را به هر ظهر در کنار پیامبر باشی.
دوست داری عروسک زیبایی که مدام در آغوش دخترت بود را از زیر آوارها بیرون آوری و راز ماندنش در زیر خاک های تل انبار شده را از تیرآهن ها و آجر و سیمان بی روح بشنوی و سراغ دختربچه هایی را بگیری که به جز تار موهایی چند آویزان به سقف ، آثاری از آنها نیست.
دوست داری قصه یوسف و زلیخا، لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، وامق و عذرا و عشاق دیگر را به روایتی از جنس آهن و سنگ بخوانی و نه از مهر و لطف و قهر که دیگر به گوش-های چشم گشوده بر صفحات فضاهای مجازی جز این نمی رود. (ادامه…)
- چهارشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۵
- سرمقاله