سرمقاله

محمد عسلی

درخت غنچه برآورد، چه کم داریم

به شادمانی آسمانی کریم که آغوش گشوده‌اند به روی ابرهای رحیم «هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای» و دامنه‌ها و در و دشت و صحرا پرگل و ریحان. ارادتی باید تا نفسی تازه کنیم و از این چهاردیواری بسته به درآییم و به لطف خداوند و طبیعت زیبا دمی بیاساییم از دنیا و شر و شورش.

به آسمان بنگریم و به چهره‌های زیبای نوگل‌های خندانی که امید فردایند و گل غنچه‌های نشکفته گلستان‌های آینده. سر و دست بجنبانیم در کمند نسیم و دم را غنیمت دانیم که مسافر کوتاه سفریم در این جهان پرآشوب که «بهار نه فقط از سیم خاردار گذشته …» بل در بالاترین قله‌ها سر از خاک برآورده برای چشم‌گشایی ما تا لب بسته‌ای خندان شود و بار دیگر بارقه عشق سر از خواب احساس به در آورد و دست نیاز از آستین دراز به درآید…

به رنگ‌ها و بی‌رنگ‌ها بنگریم به شکوفه‌های عطرآگین بادامستان‌ها که پیش‌قراولان عطر و رنگ بهارند و نوید دهنده سالی پربار اگر سرمای جانکاه بی‌خبر بر سرشان آوار نشود. با عطر خاک باران خورده نفس تازه کنیم و سجده کنیم خاکی را که همه از آنیم. از گل و سبزه و گیاه و درخت گرفته تا انسان و سایر موجودات جاندار و بی‌جان و آب را نظاره کنیم که چه روان و زلال نویدبخش حیاتند و امیدبخش نبات. به رود، به دریا و به جویبارها و آبشاران بنگریم که همه مجانی و بی‌ادعا روان و مواج و رونده‌اند و با شتاب خود را به سوی ما پرتاب می‌کنند تا آرام گیرند و آرامش دهند. به هوا که جانمان در ثانیه‌ها به آن بند است و گرمی وجودش که خون را در رگ‌هایمان جاری می‌کند و قلب‌هایمان را به تپش وامی‌دارد و مغزمان که فرمان می‌دهد تا این هوا به موقع وارد و خارج شود بیاندیشیم. و به خدایی که جاری است در لحظات بودن و شدن و متجلی است در نوری که پلکان کمال است و به سرزمینی که در چهار فصل میزبان زیبایی‌های بهار است و هر گوشه‌اش به هر فصلی پاییز را بهار و زمستان را تابستانست و به این نعمت، فرزندان غیوری داریم که حافظ وطن‌اند و شهیدانی که ما را و سرزمینمان را بیمه عمر کرده‌اند به تمامی سال‌ها در تهاجم بیگانگانی که تجاوزشان تمامی ندارد گاه در عمل و هرگاه در اندیشه‌شان به خود بنگریم که افتخار ایرانی بودن را با رویش مسلمانی در اندیشه‌مان به یادگار داریم که تاکنون ضامن سلامت جسم و روانمان بوده و مأمن و پناهگاه فرزندانمان. (ادامه…)