سرمقاله
محمد عسلی
روز زن، روز کدام زن؟
من زن زاده شدم در میانه راه، راهی که راه نبود. خط و نشانی از سنگها بود و سربالاییها و تپههایی که هنوز در خشکسالیها رنگ و رویی از آنها به یاد میآید.
مادرم راه میرفت در پس الاغها که ناگهان فریاد زد گلپر.
گلپر میدانست که زمان امان نمیدهد. کنار جاده پشت درختی از درختان بلوط پس از ساعتی چشم گشودم. کوهستان سرد بود و غروب خورشید چهره غبارگرفتهاش را ناگهان دزدید و من دستمالپیچ شدم پشت کول مادرم که باید راه را ادامه میداد تا از گله دور نیفتد.
آری من زاده نشدم تا بیاموزم که وقتی به ییلاق میرویم با کفشی نه چندان رهوار همانند مادر پیاده راه گز کنم از ناکجاآباد به ناکجاآبادی دیگر.
فقط یوزی میداند از صبح علیالطلوع تا پاسی از شب گذشته پاها و دستهای من لحظهای بیحرکت میماند. یوزی همان سگ گله است که وقتی در حال کوچ هستیم هم پای ما میدود و در میانه راه از شیر دوشیدن تا شیر دادن، از نان پختن تا کره گرفتن، از پشمریسی تا قالیبافی و از هیزم جمع کردن تا آتش افروختن و نهایتاً تن خسته را در زیر آسمان خدا به حال و احوال واداشتن روزگار من است.
آری من زن زاده شدم تا مادر باشم برای مرد یا زنی یا کودکی و زنی باشم برای احساس عاشقانهای که مرا طلب میکند و یا همراهی باشم برای کوچی به هر سال به امید بزرگ کردن فرزندان در دل کوهستان که هی میکنند گوسفندان را در دل شب تا مبادا گرگی بار دیگر دهان خونی کند با گلوی گوسفندی که ما را سرمایه است برای ماندن.
و اما بعد: (ادامه…)
- یکشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۷
- سرمقاله