سرمقاله
محمد عسلی
زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد
صادق هدایت در مقدمه کتاب بوف کور میگوید: «در زندگی دردهایی است که چون خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیتوان با کسی در میان گذاشت و اگر بگویی مردم حرفت را باور ندارند…»
درد دانستن و نگفتن و یا نتوان گفتن درد عمیقی است که پیوسته آدمی را از مقصد باز میدارد به هر دلیل وقتی گوش شنوایی نباشد و اگر باشد عکسالعملی دیده نشود و اگر دیده شود هر آنچه باید اجابت نشود. در شعر حمید مصدق در منظومه بلند آزاد بارها خواندهایم: «درد را باید گفت/ حرف را باید زد/ سخن از مهر من و جور تو نیست/ سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرورآور مهر/ آشنایی با شور و جدایی، با درد/ و نشستن در بهت فراموشیها…»
اما امروز گوشهای آهنین باید و زبانهای آتشین تا سرب داغ سخنهای سخت مغز جمجمههای فسرده را بیدار کند، بسوزاند و بشوراند، از خواب غفلت و بیاعتنایی بیرون آورد که ای دل غافل ما کجاییم در این عرصه زشت و پلشت از خودبیگانگیها وقتی کشتن و سوزاندن و خاکسترنشین کردن انسانهای بیگناه در گوشه گوشههای جهان چونان عادت شده است که اگر دمی از آن غفلت شود گویی خبری نیست و خبر یعنی کشتن! (ادامه…)
- چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۹۸
- سرمقاله