سرمقاله
محمد عسلی
سلام بر نوروز
گل¬غنچه¬های بهاری که دهان باز می¬کردند و عطر دل¬انگیز را به مشام جان پیوند می¬دادند گل¬واژه¬های مهر هم شادی و خوشحالی را به دل¬ها و لبخند را به لب¬ها می¬رساندند.
بوی عطر نان شیرین گرم با رایحه هل و زعفران که با دست¬های پرمهر مادر در مغز گندم خمیر شده بود و کلوچه مسقطی¬های پنهان شده در صندوقچه عید که طعم لباس¬های نو را به خود گرفته بود و تخم¬مرغ¬هایی که از زیر پای مرغ¬ها کش می¬رفتم تا ناشیانه دست¬های کوچکمان به رنگ¬های مختلف عادت کنند و بوی عطر حنایی که به دست و پا و سر می¬زدند و حمام¬های عمومی خزینه¬ای شب عید که با حال و احوال¬های این و آن و گرمی آب چشمه¬ها جوش خورده بود و طعم شیربرنجی که با شیر چرب میش¬ها و زیره¬های سیاه حرص بلعیدن را افزون می¬کرد و کت و شلوار و کفش و پیراهن نو نوروزی که با لباس تازه و سبز درختان برابری می¬نمود و بسیار خاطره¬های شیرین دیگر که بوی خوش آن از قناعت و پاکی و پاکدامنی برمی-خاست همه و همه امروز به رؤیا می¬مانند و شاید سالیانی چند به افسانه¬هایی که چه به سرعت از دروازه ورود ما به دنیا گذشتند و دنیایی دیگر پیش پایمان گذاشتند که همه چیز بوی صنعت می¬دهد و ما را از طبیعت و مهر و خدا به دور می¬دارد.
از آب¬های روان که ماهی¬های رنگی در آن لول می¬زدند و فواره¬هایی که از دهان شیر سنگی بیرون می¬جهیدند و از گل¬های سرخ شقایق وحشی که روی پشت بام آسیاب مشهدی حسن می¬روییدند و از عبور گنجشک¬ها در مسیر پر پرواز گلبرگ¬های بادام دیگر خبری نیست و از گل نسترن قدیمی که چتر آبشار خوش¬بوی سفید بر سر می¬کشید و از نگاه¬های نجیبانه کوچه¬های قهر و آشتی نیز خبری نیست.
از اُرسی¬ها، پنج¬دری¬ها و مهمانخانه¬هایی که تلألؤ رنگین آفتاب صبحگاهی را از پس شیشه¬های رنگی بر روی نقش¬های قالی نورافشانی می¬کردند و از سفره¬های هفت¬سینی که بوی بهار با خود داشتند و بوی عطر یاس سجاده مادربزرگ می¬دادند هم خبری نیست. (ادامه…)
- پنج شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵
- سرمقاله