سرمقاله
محمد عسلی
مهربان، باران!
از فراز، فرود آمدی با کوله¬باری سنگین، آنچنان که تمامی دشت¬های تشنه را سیراب و چشمه¬های خشکیده را جوشان کردی.
از فرامرزها گذشتی، از میانه آلودگی¬های نفس¬گیر و برج¬های دلگیر با زحمت بسیار. قله-های بلند را درنوردیدی به لاله¬های خفته در خاک سرد و خشک سلام دادی و در حلق بذرهای تشنه آب حیات ریختی بی¬منت، آنچنان کریم که جز تحمل سرما به پاس بهاری زیبا خواسته¬ای نداشتی.
مهربان! باران، تو را کدام قانون به نظمی این چنین عادت داده است که بر سراسر خاک پرمی¬گشایی و سوار بر باد به زمین تشنه می¬پیوندی و جاری می¬شوی در روی زمینی که هزاران سال گُرده آن از سم ستوران و گردش چرخ¬های روان، زخمی کهن در تن دارد و به مرهمی در هر فصل بارانی، جانی تازه می¬گیرد تا بار دیگر بر بام کاه¬گلی روستاییان شقایق سرخ روید و آتشی در دل¬های سرد افکند که بهار از راه رسیده و زمستان سرد را پایانی است از خفتن¬ها و اینک بهار، و اینک خورشید و اینک نور.
مهربان باران تو را به کدام سرزمین دل¬خوش داشته¬اند که ما را به انتظاری چنین طولانی و به سالیانی خشکسالی چشم¬انتظار نشاندی. اما چون می¬آیی آنچنان کریمانه می¬باری که تا ساق پاهای گاو مش¬حسن هم می¬رسی و گاه گاو و گله و خانه را با خود می¬بری وقتی رودی خروشان می¬شوی و راه دریا در پیش می¬گیری. گویی بالاجبار جان¬های خسته ما را به دریا پیوند می¬زنی.
خشمت هم زیباست. به زیبایی امواج سهمگینی که به دیواره¬های کوه برخورد می¬کنند و از پای نمی¬نشینند تا سنگ خاره را نرم کنند و راه گشایند به مرزهای بسته و به دل¬های شکسته و به قایق¬های در گِل نشسته. چرا که تو را اسارتی نیست به هیچ زندانی حتی اگر به باتلاق رسی در میانه راه و یا در کویر زندانی خاک¬های سترون شوی در تلألؤ مهر ابر می¬شوی و دوباره بر بال بادها مسافر خوش¬آواز دشت¬هایی.
مهربان باران! (ادامه…)
- چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۵
- سرمقاله