سرمقاله
محمد عسلی
آنچه دیدی برقرار خود نماند …
آبی آسمان آینه‌دار چشم‌اندازهای سبزه‌های زمین بود و باد مشاطه منظم قصیل‌های برآمده از مزرع سبز فلک، هارمونی نوازش لحظات زودگذر، پشت در پشت گندمزارها که با صدای سم اسبان، موسیقی روح‌نواز زندگی را می‌نواخت. بهار را با آب و گِل به گُل می‌رساند تا خوش‌نواترین پرنده بهاری رویش خود و رخصتی که در تب عشق می‌سوخت را به فریاد در آورد و لاله‌های وحشی را در آتش خودسروده بجوشاند تا بهار از سبز، سپید، آبی و زرد بگذرد و نمایشی در خون سرخ سیال عشق به دیدگان بینا عرضه نماید.
شب‌های بهار، ارواح حیات را به تماشای حکمت متعالی فرا می‌خواند و خداوند در سجاده‌های لطیف علفزارها چشم بر زمین می‌داشت تا شوق بندگان را از وجود جدا شده‌اش تماشا کند و با خود بگوید فتبارک‌ا… احسن الخالقین.
ستارگان در خیابان‌های فضای لایتناهی چراغ‌های روشن اندیشه بودند تا انسان‌ها سرعت فکر را به آزمایشی جولان دهند به امید دست‌درازی به اسرار ناپیدای خلقت اما هر آنچه یافتند جز از دل سکونت زادگاه نبود. از آسمان نصیبی نبردند و به هر مسافت دور قدم گذاشتند جز سنگ و گل‌های سرگردان نیافتند بی‌آب، بی‌سبزه و بی‌تاب.
و اما بعد: (ادامه…)